ذهنی آبی

ساخت وبلاگ
روز اولی که واردش شدم رو خوب یادمه؛ دیوارای نقاشی شده ی رنگی، بچه هایی که یا از خوشحالی دور حیاط می دویدند یا از ناراحتی اشک می ریختند و منی که متعجب به همه چیز خیره شده بودم. سعی می کردم کوچکترین شیء آشنا رو پیدا کنم و خودمو باهاش سرگرم کنم. از ته دلم میخواستم این محیط رو به شادترین قسمت روزهام تبدیل کنم چون همه می گفتند اینجا قراره خونه ی دومت بشه... من در حافظه ی بلند مدت به شدت ضعیفم اما سال اولو کامل به یاد دارم. شاید به خاطر این بود که بد نا امید شدم. اولین ناامیدیم از اونجا شروع شد که سر املا من شدم نوزده و دوستم شد پونزده..و معلمِ عزیز چنان زد در گوش دوستِ نازنینم که هنوز دلم از صدای برخورد دست با صورتش ترک برداشته...غصه دلمو گرفت..گفتم مگه ما چقد فرق داریم که اون تنبیه شد و من نه؟ یه روز املا 14 شدم؛ نه که از قصد باشه ها نهه اما کمی هم ميخواستم ببینم معلم چجوری باهام رفتار میکنه..نه منو زد نه دعوام کرد..به جاش منو دستیارش کرد و با کسایی که اشکال داشتند کار میکردم..غره شدم..توی ذهنِ خردسالم شکل گرفته شد که اگر درس بخونی و نمره ت از همه بالاتر شه این مهمه نه که درس یاد بگیری..اون سال گذشت..همه با سواد شدیم اما هر سال من درس میخوندم تا شاگرد اول شم..تا اون خلاء ایجاد شده ی اول بودن برام پر شه و کسی جرئت نکنه دعوام کنه...تا راهنمایی اینجوری  بود..میخوندم تا نمره هام خوب شن نه ذهنی آبی...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهنی آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rippedbluepageo بازدید : 5 تاريخ : جمعه 17 آذر 1396 ساعت: 2:41

با ترس به پشت سرم نگاه کردم. آدم خور های زامبی شکل با زبون های آویزون پشت سرم می دویدند. لعنتی ها سرعت عجیبی هم داشتند. اعضای بدنم به تشنج افتادند و این لرزش کمی از سرعتم کم کرد. گفتم الانه که بهم برسند و حسابی از خجالتم در بیاند...افرادی هم کنارم بودند و حس تنهایی نداشتم..البته با وجود اون همه دوستی که قصد بلعیدنِ منو داشتند قطعا حس تنهایی بهم دست نمی داد. نمی دونم چجوری اما به طرز معجزه آسایی یه ساختمونِ بی زامبی پیدا کردیم و پریدیم توش. حالا نگفت آسانسوری چیزی داشته باشه...شیش طبقه بود و هر طبقه می دوییدیم و در می زدیم تا یکی باز کنه و هیچیی..زامبی ها کم کم پشتمون ظاهر شدند. به طبقه آخر رسیدیم. درِ عجیب و آهنی ای داشت. در دل گفتم آخ جان از این در نمی تونند رد شوند.. بعدِ مکثِ مرگ آوری دو نفر درو باز کردند..آماده برای خارج شدن بودند...جیغ زدم آقا بذارید ما بیاییم تو دارن میرسن بهمون..گفتند: ما خودمون باید از اینجا فرار کنیم. ما تحقیقاتی روی نوع عجیبی از گیاه انجام می دیم که ساعت دوازده شروع به رشد می کنند و اونقدر رشد می کنند که شاخه های کشنده شون کل اتاق رو میگیره..گفتم زامبی ها میخورند مارو میمیریم در جا حالا شما بذار همه بریم تو شاید تونستیم جا خالی بدیم و  شاخه ها به درونمون نرفتند...تا جمله م تموم شد صدای زامبی های دوست داشتنی اومد..اون دو نفر با ترس کنار رفتند و همه جهیدیم ذهنی آبی...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهنی آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rippedbluepageo بازدید : 5 تاريخ : جمعه 17 آذر 1396 ساعت: 2:41

از پشت شیشه می شد همه چیز را به وضوح دید. سرعت قطره های باران به اندازه ای آرام بودند که تعداد بر ثانیه به آسانی با چشم دیده و شمرده می شد. با هر چشم روی هم گذاشتنِِ یک ثانیه ای، قطره ای جدید به جمعِ گودال های آب زمینی می پیوست. بوی مطبوع خیس و نمداری فضا را دلنشین کرده بود. تو، هر کس که بودی، هر چ ذهنی آبی...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهنی آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rippedbluepageo بازدید : 20 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 13:12

اطلاعیه

به دلیل حجم بالای حماقت، تا اطلاع ثانوی مدیر وبلاگ از درج هرگونه نوشته ای منع شده است. وبلاگ به احمقی بهتر و هوشمند تر واگذار خواهد شد.

+ تاريخ یکشنبه هشتم اسفند ۱۳۹۵ساعت 20:38 نويسنده پان |

ذهنی آبی...
ما را در سایت ذهنی آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rippedbluepageo بازدید : 23 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 13:12

جملاتش را به خوبی به یاد دارم: "می شود در لا به لای موهای تو غرق شد و از این مرگِ اجباری نترسید...می شود از اشک های تو بشکه های حس داری را پر کرد و بر گوشه ی دل گذاشت تا در صورت نیاز از عمقِ خلوصِ احساست مطمئن شد...می شود از جنگل نگاهت پروانه های سفید و سیاه وحشی را رها کرد تا در دل به پرواز در آین ذهنی آبی...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهنی آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rippedbluepageo بازدید : 7 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 13:12

+هر چی ازش یادت میاد و بگو -چهار تا دیوار، یه سقف بلند، شاید دو و نیم سه متر، رنگ.. رنگش کبود بود. ميدوني ازین رنگا که روشن نیستن اما سیاه سیاه هم نیست. آها پنجره. خیلی کوچیک. یه گل ریز از درز دیوار زده بود بیرون.  +خوبه. خیلی خوبه.. ديگه چی یادت میاد -خب معلومه. یه آدم. پاهاشو جمع کرده بود توی شکم ذهنی آبی...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهنی آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rippedbluepageo بازدید : 6 تاريخ : جمعه 16 تير 1396 ساعت: 13:12

 اصل مدل سازی را می توان اندوخته ای از ته مانده دانش ریاضیِ شکل گرفته از کودکی تا نوجوانی دانست. آموختیم که هر آنچه را رو به رویمان گذاشتند به خاطر سپرده و تصویری ذهنی از آن را شکل دهیم و در قسمت های بسته بندی مغزمان نگهداری شان کنیم. از زمانی که چشم هایمان را باز کردیم، مدل های زیادی در جلویمان بودند. مادر، پدر و.... هر آنکه موهای قهوه ای بلندی داشت را به مانند مادر خود می دیدیم. هر که عینکی گرد داشت را با دست نشان می دادیم و می گفتیم:" نگاه کن عینکِ بابا".  مغز ما دائما به دنبال کسی یا چیزی است که با الگو برداری از او، دلیل جدیدی برای مدل سازی بیابد و به نحوی بیکار ننشیند. ما به عنوان انسان هایی که مقصدِ نهاییِ کمال را به دنبال داریم، این هدف را تنها در الگو های ذهنی مان جستجو می کنیم. افرادی که هرروز با آن ها سر و کار داریم، با توجه به میزانِ اهمیتی که برایمان دارند، در ذهنمان جای می گیرند.   و اما روزی فردی در زندگی مان می آید که تا آن روز با هیچ کدام از مدل های شکل گرفته مان هم خوانی ندارد. آن فرد مدل جدیدی در ذهنمان ایجاد می کند. هر روزی را که با او می گذرانیم، بر تاکیدِ مدل افزو ذهنی آبی...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهنی آبی دنبال می کنید

برچسب : مدل سازی ریاضی,مدل سازی,مدل سازی معادلات ساختاری, نویسنده : rippedbluepageo بازدید : 13 تاريخ : يکشنبه 28 آذر 1395 ساعت: 17:54

آن روز که از همه جا بی خبر،

صدای درِ قلبم را شنیدم،

و در را به رویت گشودم

هیچ یک نمی دانستیم که روزی به راحتی

از خانه ی قلبم بیرون می روی

و با بستنِ در،

دیگر هیچوقت آن را به روی کسی باز نخواهم کرد

و تو هیچوقت درِ قلب کسی را

دوباره نخواهی زد...

 

داستان تلخی ست...پایانِ عشقِ ما...!

ذهنی آبی...
ما را در سایت ذهنی آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rippedbluepageo بازدید : 23 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 21:43

در پسِ جنگ داخلی مغزم،

به دنبال نشانه ای از تو گشتم

و در میانِ تمامِ بدن های مُرده،

به دنبال اثری از جسدت بودم.

اما...در گوشه ترین گوشه ی مغزم،

تو را سالم یافتم..و چه واضح دیدم:

روزهایی که دوستم داشتی...دوستت داشتم

و روزهایی که دوستم نداری...و دوستت دارم...

بازی با این فعلِ "دوست داشتن" و نفی آن برای تو،

دردناک ترین راهِ ثبتِ دوست نداشتنت است...

ذهنی آبی...
ما را در سایت ذهنی آبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rippedbluepageo بازدید : 18 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 21:43

می خواهم بنویسم تا غرق شوم در رویای با تو بودن...اما چه بد که خاطراتم با تو دیگر تکراری بیش نیست...  بار ها و بار ها این خاطرات را ورق زده ام اما این بار دیگر خسته ام... قوه ی تخیلم عطشِ خاطراتی جدید را دارد تا باز بتواند آگاهانه، خود را در دریایی خود ساخته غرق کند. گویا تخیل مثل کودکی هفت ساله، نیاز به معلمی دلسوز دارد تا سرمشقِ خاطره بدهد و آن وقت کودکِ نیمه باسواد، سوادش را از پیِ تکرارِ سرمشق پیش گیرد و به انتهای خط برسد. با نبودنت...تخیلم بی سواد و شنا نابلد، این بار ناخودآگاهانه، در خاطراتِ از پیش تهیه شده ی گذشته غرق می شود... ذهنی آبی...ادامه مطلب
ما را در سایت ذهنی آبی دنبال می کنید

برچسب : تکرار سریال برادر,تکرار خندوانه,تکرار سریال پریا,تکرار دورهمی,تکرار سریال پادری,تکرار برنامه دورهمی,تکرار ماه عسل,تکرار فیلمهای شبکه اونیکس,تکرار برنامه صفحه آخر,تکرار پادری, نویسنده : rippedbluepageo بازدید : 35 تاريخ : جمعه 26 شهريور 1395 ساعت: 21:43